داستانهای عبرتانگیز | ۵۵
تعجّب کردم! گفتم: من به خدا قسم این کلمه را خواندهام چه طور نه خودش هست و ثوابش؟ آن ملک گفت: بله تو راست میگویی. تو خواندی و ما هم نوشتیم؛ ولی بعد، از عرش خدا ندا رسید که محوش کنید. ما هم محو کردیم. من سخت در عالم خواب پریشان حال شدم و گریهام گرفت. گفتم: چرا شما این کار را کردید؟ گفت: علّتش آن است که شما وقتی قرائت میکردی به این کلمه که رسیدی صدای پایی به گوشت رسید.
کد خبر: ۶۹۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۶
موضوع شماره ۵
آفتاب سوزان از یک سو و حرارت زمین از سویی دیگر حقیقتاً کوره ای از آتش به راه انداخته بود. در این شرایط سفر کردن کار هر کسی نبود. مرد حتّی نای باز کردن پلک هایش را به صورت کامل نداشت.
کد خبر: ۱۲۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۲/۲۹
موضوع شماره ۴
صاحب این صدا شخصی بود که بارها از پیامبر مهربانیها شنیدهام او بانوی زنان عالم است و بهراستی جز محبّت و پاکدامنی از او ندیدهام. امّا توانی برای شنیدن ناله این بزرگوار نداشتم. اشکهایم بی امان جاری شد و شتابان خودم را به نزدیکی درب خانه رساندم تا علّت را جویا شوم.
کد خبر: ۱۱۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
موضوع شماره ۳
سوار بر اسبم شدم و از ساربان خواستم سرعت حرکت را بیشتر کند که از بروز چنین حوادثی تا حدودی جلوگیری شود. ساربان که مردی صحرا دیده بود اینبار با تبسّمی بر لب نگاهی کرد و شروع ب گفتن خاطراتی کرد که در سال های متمادی در طول سفر های متعدّد برایش به وجود آمده بود...
کد خبر: ۹۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۶
موضوع شماره ۲
علی بن عبیدالله به سمت منزل امام رضا علیه السّلام به راه افتاد. در طول مسیر مدام حدیث نفس میکرد. از طرفی با خود می گفت: «برگرد علی! در میان آن همه جمعیّت، امام رضا علیه السّلام اصلاً تو را می بیند؟» و از طرف دیگر به خود دلداری می داد و می گفت: «همین که خودم را به پیشگاه چشمان مبارک شان برسانم و سلامی عرض کنم کافی است و به مقصودم رسیده ام...»
کد خبر: ۸۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۱۸